سنجش
سلام چه خبر -وبی متفاوت ومتنوع و بروز
تاریخ : 18 / 2 / 1390
نویسنده : سروش
 

 پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

.!!!!!!

 

Share
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: سنجش ,
تاریخ : 15 / 2 / 1390
نویسنده : سروش

مردم ، پدر صمعان را در مسايل روحاني و الهي ، راهنماي خود مي دانستند، چرا كه او در زمينه گناهان صغيره و كبيره ، صاحب نظر و بسيار مطلع بود و اسرار بهشت و دوزخ و برزخ را خوب مي شناخت . مأموريت پدر صمعان در لبنان شمالي اين بود كه از دهي به ده ديگر برود، موعظه كند و مردم را از بيماري روحاني گناه شفا ببخشد و آن ها را از دامِ هولناكِ شيطان نجات دهد. جناب كشيش ، هميشه با شيطان در جنگ بود. دهقان ها به اين كشيش احترام مي گذاشتند و به او افتخار مي كردند و هميشه مشتاق آن بودند كه پند و اندرزهاي او را با طلا و نقره بخرند؛ و هميشه هنگام درو، بهترين بخش محصول خود را به او هديه مي دادند.

براي دانلود كتاب شيطان اثر جبران خليل جبران

اينجا را كليك كنيد

Share
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
تاریخ : 12 / 2 / 1390
نویسنده : سروش

در يكي از محله‌هاي مركزي شهر پاريس، ديواري وسيع جا خوش كرده است كه سراميك‌هايي لاجوردي تنش را پوشانده‌اند و روي آن با 300 زبان زنده دنيا بيش از هزار بار به رنگي سپيد نوشته شده است: «دوستت دارم». سهم ما ايراني‌ها هم، دو تا از آن دوستت دارم‌هاست كه يكي از آنها بالاي ديوار قرار گرفته است و ديگري تقريبا در مركزش.

Share
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
موضوعات مرتبط: ادبیات , گالری , ,
تاریخ : 5 / 2 / 1390
نویسنده : سروش

ATT00016.jpg

Share
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: ادبیات , طنز , ,
تاریخ : 5 / 2 / 1390
نویسنده : سروش

عاشقش بودم عاشقم نبود وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم . از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن . و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری را!
================================
در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم ،
شرم خندیدن، به مضحکه هم میهنان مان را بر خود نپسندیم.
کار سختی نیست نشنیدن، نخواندن و نگفتن لطیفه های توهین آمیز...
با اراده جمعی این عادت زشت را به ضدارزش تبدیل کنیم.
رخشان بنی اعتماد

Share
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
موضوعات مرتبط: ادبیات , رنگارنگ , ,
برچسب‌ها: عاشقش بودم عاشقم نبود ,
تاریخ : 24 / 1 / 1390
نویسنده : سروش

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت :

" مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

 

شیوانا تبسمی کرد و گفت : " اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد ! "

زن مکث کرد و دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود!

می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

 

جمله روز :هیچ چیز ویرانگرتر از این نیست كه متوجه شویم كسی كه به آن اعتماد داشته ایم عمری فریبمان داده است

Share
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: فریب ,
تاریخ : 24 / 1 / 1390
نویسنده : سروش

در كودكي پستي ، در جواني مستي ، درپيري سستي ، پس كي خدا پرستي

**********************************************************
با اینکه از تو دلتنگم،ولی با تو نمی جنگم
نگاه کن با دل عاشق،هنوزم با تو یکرنگم
تویی عزیزتراز جونم،گل یاس توی گلدونم
هوای عشق تو دارم تا وقتی از تو میخونم.....

**********************************************************
درسكوت دادگاه سرنوشت عشق برما حكم سنگيني نوشت گفته شد دلداده ها ازهم جدا واي براين حكم واين قانون زشت!

**********************************************************
قهوه سه خاصيت داره: رقيقه مثل قلبت ,خوش رنگه مثل چشمات, تلخه مثل دوريت

**********************************************************
می دونی چرا بین انگشتهای دست فاصله است؟ واسه اینکه یکی باشه تا با دارو گرم نميکنه ولى آدمو دل گرم ميکنه!

**********************************************************
آدما مثل كتابن تا تموم نشن جذابن خودتو جلوي ديگران تندتند ورق نزن تا زود تموم نشي چون وقتي تموم بشي مي رن سراغ يه كتاب ديگه

**********************************************************
سوت قطار و لحظه ديدار ، قطار رفتو تو رفتى ، من ماندموعطر صداى تو ، من ماندمو1دهان فرياد ، 1سينه پرازآه ، ديدگانى پرآب ، تورفتيومن ماندمو1بغل تنهايي

**********************************************************
سواربردستان سرنوشت برنگاه نوازشگرت سلام کردم وهم آنگاه وداع، آري درغروبي غمباردرپشت کوه خورشيدخون مىنگريست آسمان تاريک بغضي ترکيد

**********************************************************
ازشكستن دوچيزبترس:دلی كه صادقانه دوستت داره دوم كسیكه صادقانه به يادته

Share
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
موضوعات مرتبط: ادبیات , حکمتها , ,
برچسب‌ها: جملات زیبا ,
تاریخ : 23 / 1 / 1390
نویسنده : سروش

 

ازآجیل سفره عید

چند پسته لال مانده است


آنها که لب گشودند؛خورده شدند


آنها که لال مانده اند ؛می شکنند


دندانساز راست می گفت:


پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !

 

------------------------------------------------   

من تعجب می کنم


چطور روز روشن


دو ئیدروژن


با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند


وآب ازآب تکان نمی خورد!
 

--------------------------------------------------

بهزیستی نوشته بود:


شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد


شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد


پدر یک گاو خرید


و من بزرگ شدم 
 

 

Share
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: ادبیات , ,
برچسب‌ها: چند قطعه اززنده یاد حسین پناهی ,
تاریخ : 24 / 1 / 1390
نویسنده : سروش

 

 

یکی بود، یکی نبود. همین دور و برها مرد مغازه داری بود که یک روز صبح، مثل هر روز در مغازه اش را

 

باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد. پارچه ای برداشت تا ترازویش را تمیز کند که اوّلین مشتری

 

وارد مغازه شد.


- سلام آقا!


- سلام خانم!


- لطفا یک کیلو شکر و یک شیشه شیر به من بدهید.


- به روی چشم.


مرد پارچه را کنار گذاشت و رفت تا شکر و شیر بیاورد. مشتری از فرصت استفاده کرد و پرسید: خوب،

 

حال دخترتان چه طور است؟


مرد طبق معمول جواب داد:
خوب است. ممنونم


اما انگار چیز ...
 

Share
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
موضوعات مرتبط: ادبیات , طنز , ,
برچسب‌ها: یک کلاغ و چهل کلاغ چیست؟؟؟ ,
تاریخ : 26 / 1 / 1390
نویسنده : سروش


 

یه روزی آقای کلاغ ، به قول بعضیا زاغ


رو دوچرخه پا میزد ، رد شدش از دم باغ


پای یک درخت رسید ، صدای خوبی شنید


نگاهی کرد به بالا ، صاحب صدا رو دید



یه قناری بود قشنگ ، بال و پر ، پر آب و رنگ


وقتی جیک جیکو میکرد ، آب میکردش دل سنگ



قلب زاغ تکونی خورد ، قناری عقلشو برد


توی فکر قناری ، تا دو روز غذا نخورد



روز سوم کلاغه ،رفتش پیش قناری

 


گفتش عزیزم سلام ، اومدم ...

Share
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
موضوعات مرتبط: ادبیات , طنز , ,
آخرین مطالب

/
هر چیز که دیدم همه بگذاشتنی بود جزیادتوای دوست که ان داشتنی بود. با سلام: قول بده که هرگز با من موافق نباشی، حداقلش این که کاملا یا فی البداهه موافق نباشی. قول بده که همیشه دنبال موضوعی برای مخالفت در این وب خواهی گشت، دنبال استثناهایی برای چیزهایی که من گذاشته ام و مطالبی که به نظرت بی ربط و غلط می رسد. این طوری به من فرصت می دهی که ازت یاد بگیرم. من اگر پاسخی ندادم این طور تعبیر کن که موافق نظرت بودم.این وب مجالی است جهت روشنگری و پالایش. امیدوارم بزودی مرا کلیک کنی