بی حیا
سلام چه خبر -وبی متفاوت ومتنوع و بروز
تاریخ : 20 / 11 / 1389برچسب:,
نویسنده : سروش

روزي روزگاري، عابد خداپرستي بود که در عبادتکده اي در دل کوه راز و نياز خدا ميکرد، آنقدر مقام و منزلتش پيش خدا زياد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر ميکرد تا از طعام بهشتي، براي او ببرند... و او را بدينگونه سير نمايند.
بعد از 70 سال عبادت ، روزي خدا به فرشتگانش گفت: امشب براي او طعام نبريد، بگذاريد امتحانش کنيم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبري نشد، تا جايي که گرسنگي بر او غالب شد.
طاقتش تمام شد و از کوه پايين آمد و به خانه آتش پرستي که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوي راه او را گرفت ...
مرد عابد يک قرص نان را جلوي او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نيز جلوي او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمي گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانيت قرص سوم را نيز جلوي او انداخت و گفت : اي حيوان تو چه بي حيايي! صاحبت قرص ناني به من داد اما تو نگذاشتي آنرا ببرم؟

به اذن خداي عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بي حيا نيستم، من سالهاي سال سگ در خانه مردي هستم، شبهابي که به من غذا داد پيشش ماندم ، شبهايي هم که غذا نداد باز هم پيشش ماندم، شبهايي که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم ... تو بي حيايي، تو که عمري خدايت هر شب غذاي شبت را برايت فرستاد و هر چه خواستي عطايت کرد، يک شب که غذايي نرسيد، فراموشش کردي و از او بريدي و براي رفع گرسنگي ات به در خانه يک آتش پرست آمدي و طلب نان کردي ...

مرد با شنيدن اين سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خويش بازگشت و توبه کرد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
آخرین مطالب