مورچهءمن
سلام چه خبر -وبی متفاوت ومتنوع و بروز
تاریخ : 4 / 1 / 1390برچسب:مورچه ,مورچه من,
نویسنده : سروش

سلام چه خبر

به گمونم یه مورچه رفته تو مخم. آره رفته. شک ندارم که یه مورچه نر سیاه رفته تو مخم، فقط نمی دونم چه طوری. اول باور نمی کردم. آخه هیچ وقت نشنیده بودم مورچه بره تو مخ کسی.

شاید یکی از مورچه هائی که اینروزها تو هر خونه ائی پیدا میشن راهش را گم کرده و به اشتباه رفته تو گوش یا دماغ من. شما راه دیگه ای به فکرتون می رسه؟ من که جز این عقلم به جایی قد نداد. از دماغ هم بعید می دونم، حتما "از همون گوش رفته تو.

حالا از هر جا که رفته الآن اون تواِ و داره پیر منو در می آره. زیر پوست سرم راه می ره. رو غشای مخم قدم میزنه، این جلو رو پیشونیم. داره دیوونم می کنه. قلقلکم می‌آد. شما چه می دونیدمن چی می گم. آخه کی تا حالا مخش قلقلک اومده؟ الآن مدتیه که اون تواِ. تا بیام بفهمم چیه،چند وقتی طول کشید. کلي هم منتظر شدم تا خودش هرجور که رفته تو همون جورهم در بیاد که نیومد. ناچاررفتم دکتر.

"یه قرص براتون نوشتم خیلی ریزه. از وسط نصفش کنید صبح و شب بخورید."

"آقای دکتر مورچه کشه؟"

"نه جانم خواب آوره. به اعصابت فشار اومده. نیاز به آرامش واستراحت داری."

تشکر کردم و از در مطب اومدم بیرون. نسخه رو انداختم تو سطل دمِ درِ اتاقش.

کلهً بابات. معلومه که به مخم فشار اومده. تو یه مورچه بره تو مخت بهت فشار نمی‌آد؟

یه روز این قدر زیر پوست سرم راه رفت که کاملا می فهمیدم داره کدوم طرف می ره. ردشو می گرفتم و سر راهش مویی رو که داشت از دمِ ریشه اش رد می شد می کندم بلکه با ریشهً مو بیاد بیرون. دو ساعت بعد دیدم تمام کف سرم درد می کنه. اون موجودهم داره واسه خودش جولون می ده. من هم مثل برق گرفته ها نشستم و دور و برم شده پُرِ مو.

البته همیشه هم بد نیست. از بعضی جاها که رد می شه خوشم می آد. مورمورم می شه.

آخیش موری یک کم اون ورتر. آها آها همون جا. جونورگاز نگیری ها.

بعضی وقتا هم خیالات ورم می داره. این داره اون تو چیکار می کنه؟ چی می خوره؟ نکنه مخ من و مثل کاغذ بخوره. روزی چند بار می...به مخ من؟

دِ جونور بیا بیرون دیگه.

اگه اون تو تخم گذاری کنه چه کنم؟ البته احتمالش خیلی کمه. درسته که مخ شبیه لونه مورچه ست ولی لونه مورچه که نیست. احتمال اینکه این اتفاق عجیب غریب یه بار دیگه بیافته مگه چه قدره؟ اونم دوباره واسه خود من. اونم ازعدل .یه مورچه ماده که اینا با هم زاد و ولد کنن. نه بابا اصلا شدنی نیست، الکی غصه شو نخورم.

یه روز تلویزیون می دیدم که داشت تام و جری نشون میداد، کارتونی که فکر کنم .نه یقینا"همه از کوچیک و بزرگ دوسش دارند.دیدم ماجرا بین یه موش و یه گربه و یه مورچه است. که مورچه هه کُلاً هیچ کاره اس. ای وای دارم می بینمش. به هر چیز و هر جا و هر کس که نیگا می کنم یه مورچه هم هست. دیگه از جلوی چشمم کنار نرفت که نرفت. انگار یه لنز با عکس مورچه جلوی چشم من کار گذاشته شده.

بعضی شبا از زیر پوست پیشونیم می آد پایین. تا پشت پلکم. اون وقت خوابای خوب می بینم. کم کم دارم بهش عادت می کنم.شما بگید مگه راهی دیگه هم دارم. الآنا دیگه بیشتر پشت پلکمه. همش انگار یه مژه رفته تو چشمم. ولی به جاش مخم راحته. یه جورایی دوست دارم.

می خوام یه چیز عجیب به تون بگم. مورچه ها صدا دارن. حرف می زنن و می خندن. جدی می گم. خودم شنیدم. الآن دیگه تمام سوراخ سمبه های مخ منو یاد گرفته. می دونه مرکز خاطراتم کجاست. حوصله اش که سر می ره شروع می کنه خاطراتم رو زیر و رو کردن. جونوربه جاهایی دسترسی داره که من ندارم. یه چیزایی از اون زیر میرا در می آره که خودم یادم رفته. می ترسم یهو منولو بده. انگار یه نفر به دفتر یادداشت روزانه آدم دسترسی داشته باشه. بعضی وقتا معذب می شم یا خجالت می کشم از این که همه چیزو می دونه. آخه مرتیکه سراغ همه چیز میره و نمی تونم جلوشو بگیرم. دیگه همه کار می تونه با مخم بکنه. می تونه پیام های عصبی رو یه کم دست کاری کنه. بعضی وقتا الکی می خندم. بی جا و بی مورد.

"پدر... باز بازیت گرفته؟ دست از سرم وردار موری."

می خنده. هه هه هه می خنده. فقط این یک کارو خوب بلده. هه هه هه.

"موری مگه من مسخره باباتم؟"

"هه هه هه"

حرفاش خیلی مفهموم نیست. به نظرم از مغزم اطلاعات در میاره. آخه زبونم رو از کجا بلده که بعضی وقتا یه چیزایی می گه؟ می خواد چیزی بگه میاد تو گوش میانی ام پشت شیپور اُستاش. بعضی وقتا موقع خواب یه حالی به مخم میده. یه جایی از مغزم رو انگولک می‌کنه. کرخت می شم. تازگیهایاد گرفته شب به خیرم رو جواب می ده.

خواب خوش ببینی.

و من خوش می خوابم. اگه بازیش می گرفت بیچارم می کرد. می‌گفت باهام بازی کن. منم مجبور بودم یه کاری کنم. یه بازی جالبمون اینه که من یه چیزی رو یه گوشه کناری قایم می کنم. اون پیداش می کنه. مثلاً یه کاغذرو تو کشوی کمد لای مدارکم قایم می کنم و اون تو مخ من شروع می کنه پی اون گشتن. اگه من به اون کاغذفکر نکنم نمی تونه پیداش کنه. کلافه می شه و اونوقت پدر سوخته گاز می گیره. منو مجبور میکنه که بهش تقلب برسونم . یک کم که به کاغذه فکر کنم زود پیداش می کنه.

بعضی وقتا نمی تونم راحت به هر چی که دلم می خواد فکر کنم. ازش خجالت می کشم. می ترسم بفهمه. خوب بعضی چیزا دیگه اسرارمه نمی خوام کسی بدونه. همین باعث می شه غم و غصه هام کم شه. غم هایی که مربوط به اسرارم می شه و جرات نمی کنم بهشون فکر کنم. این قدر بهشون فکر نمی کنم که یهو می بینم دیگه غصه شو هم نمی خورم. پدر سوخته هی می ره سراغ خاطرات و اشتباهات گذشته ام.

ای کوفت. مرض و هه هه هه. به تو چه. مگه خودت بی عیبی .موری؟ موری مگه دستم بهت نرسه. بالاخره که از اون تو در میایی.

کم کم دیگه ناراحتم نمی کنه. کم کم بهش عادت کردم. کم کم ازش خوشم میاد. کم کم عاشقش شدم. راستش خجالت می کشیدم که عاشق یه مورچه شدم. همچین که بهش فکر می کردم می فهمید. خودشوبرام لوس می کرد.

"خودتو...نکن موری میزنم چشمتودر می آرم آ."

"هه هه هه"

"دِ لامروت گوش وانستا"

"هه هه هه"

"موری"

"جونِ موری"

"دوستم داری؟"

"خیلی کم."

یه روز کله صبح تو خواب و بیداری دیدم غوغایی به پا کرده.

موری چه مرگته خودتو به در و دیوار می زنی؟ هر کی سیبیل داره بابای تواِ؟ مرتیکه هر چی نقطه سیاه رو مخ من می بینی که همجنس تو نیست. مغز منو نمودی... موری جون مورچه های رفیقت بیرونن. تو اتاق وتراس زیر آفتاب. موری بیا بیرون قول می دم کاریت نداشته باشم. بیا بیرون بزار اقلاً ببینمت.

نمی دونم واقعاً دلم می خواد بیاد بیرون یا نه. نمیدونم اگه بره من چیکارباید بکنم. آخه کی تا حالا عاشق یه مورچه شده؟ اگه بره غصه می خورم. می دونم. رد پای کوچیکش رو تمام شیارای مخُم افتاده. دوستش دارم. هی فکر می کنم چشماش چه شکلیه، چه رنگیه. هی به مورچه ها ی تو خونه خیره می شم ولی چشمی نمی بینم. اصلا انگار چشمی در کار نیست. مگه چقدره؟ یه نقطه که بیشتر نیست. ولی حتما چشم داره.نمی شه نداشته باشه.

اگر بره من گریه می کنم. می دونم که خیلی گریه می کنم. اون چی؟ اونم گریه می کنه؟ نه بابا فکر نکنم. نه اینکه دوستم نداره ها، نه. فکر نکنم مورچه ها بتونن گریه کنن. ولی خدا کنه اقلا بتونن ماچ کنن. یه ماچ کوچولو هم برام بسه. حالا تو چشاش نمی شه نیگا کرد اقلا کاش می شد دستشو گرفت. اه منم چه دیوونه ام. از هیچی چه توقع هایی دارم.

"موری جونم."

"ها"

"موری از من می ترسی؟"

"آها"

"خر نشو. آخه مگه من ترس دارم موری؟ دِ لعنتی یه چیزی بگو. کاش می شد یه دفعه هم من برم تو مخ لعنتی تو ببینم تو اون مخ صاحاب مرده ات چی می گذره. آخه تف تو مخت موری یه چیزی بگو. موری دوستم داری؟"

"آها"

"تو که جیگرمو له کردی . از بس عاشقتم. از بس دستم بهت نمی رسه.  بین هزار تا مورچه یکی شون هم برام مثل تو نمیشه. الان هزارتاشون توحیاط زیر آفتاب دارن را ه میرن. چند وقته دیگه حشره کش نمی زنم به زیر گلدون ها و با جارو هم جمعشون نمی کنم. یکی شون خیلی قشنگه موری. مژه داره این هوا. بیا ببین. د لعنتی بیا بیرون دیگه."

"نمی تونم."

"چرا نمی تونی؟ هر جوری رفتی تو، خوب همونجور هم در بیا."

"خیلی تلخه برام. چطوری بگم بهت؟ نمی تونم همینطور با خیال راحت بذارم برم. بارها بهش فکر کردم دیدم نمی تونم. واقعا نمی تونم. تلخه. آخه  تو چرا گوشات رو پاک نمی کنی؟"


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
آخرین مطالب